در جستجوی کوچ



بسم الله الرحمن الرحیم

 

مدت هاست که تصمیم گرفته ام کمی ذهنم را با نوشتن خلوت کنم! همه چیز را امتحان کردم! از سررسید تا نوت گوشی تا .

ولی نشد که نشد

شاید عادت کرده ام در جایی مطالبم را ثبت کنم که ممکن باشد یکی دو تا مخاطب به آن سر بزند.

فقط این را میدانم اگر ننویسم و مثل گذشته ذهنم را خلوت و مرتب نکنم، با پوسیدگی سلول های خاکستری ام مواجه میشوم!. نیاز دارم به گاهی بی دغدغه نوشتن، به دور از خود سانسوری.

 

یادم هست میخواستم ادای سید مرتضی آوینی ِ شهید را در بیاورم و خودم را از نوشته هایم خط بزنم، حتی یک بار تمام شعرهایم را پاک کردم! اما نشد! حالم بد تر شد! فهمیدم که هنوز به گرد پای او نرسیدم! نمیدانم از کجا شروع کنم. فکر میکنم باید از اول.

 

امروز به برکت آلودگی هوا، بعد از مدت ها که این تصمیم در سرم بود، وبلاگی به پا کردم!

میخواهم نا شناس بنویسم! اگر مرا شناختید به رویم نیاورید!

نمیدانم به آرزوهایی که برای این وبلاگ در سرم دارم میرسم یا نه! فقط فعلا شروع کردم!

 

یا علی (ع) گفتیم و عشق آغاز شد :)


بسم الله الرحمن الرحیم

 

بقول آیت الله حائری شیرازی، انسان اگر پراکنده بشنود، ذهنش هم پراکنده میشود!(نقل به مضمون)

تمام کانال ها و گروه های مجازی را ترک کردم. اکانتهای شخصی را پر پر کردم، در گروه های خیلی واجب ماندم در این حد که بی خبر نمانم از دنیا و میخواهم وقتم را صرف مطالعه و نوشتن کنم. صرف آموختن عمیق.

دلم برای وبلاگ نویسی و اصالت داشتن در فعالیت مجازی هم تنگ شده!

چه خوب که هنوز وبلاگ نویسها هستند. نه؟ :)

 

پیش بسوی بهتر شدن

نه به نا امیدی

یا زهرا (س)


بسم الله الرحمن الرحیم 

همیشه با دیدن ادم های موفق، یعنی ادم هایی ک اقلا میدانند در زندگیشان چ میخواهند و تکلیفشان با خودشان و راهشان و آینده شان روشن است، از خودم بدم می آید .

وجودم پر میشود از حسرت.

حس میکنم به هیچ جا نرسیدم.

حس میکنم سالهاست بهترین روزهای عمرم را صرف ِ فقط دویدن کرده ام. بدون اینکه بدانم دقیقا میخواهم به کجا برسم. شاید گاهی ادای دیگران را در آورده ام تا خوب بنظر برسم، حالا پس از این سال ها، احساس پوچی دارم! احساس موجودی که از دور دل می برد و از نزدیک، زهره می ترکاند!

 

نمیدانم نویسنده ام، شاعرم، خادم الشهدایم، قرار است پژوهشگر شوم، مادر شوم، همسر خوبی باشم یا . نمیدانم قرار است کدام یک از اینها باشم  یا اصلا میشود همه ی اینها را با هم بود؟

میشود همه ی چیزهایی که دلم میخواهد بشوم؟

دیگر از گذر زمان خوشم نمی آید. از سال ۹۹ میترسم. از اینکه ۹۸ دارد تمام میشود می ترسم.

تازگی ها از تنهایی میترسم.

از فکر کردن.

از خلوت.

وقتی میبینم چیزی ندارم

وقتی میبینم راهی را بلد نیستم که ز این وضع خلاص شوم!

مدت هاست حس میکنم غل و زنجیر به پایم وصل است. شبیه این زندانی ها در فیلم ها، که به سختی راه می روند و حسابی حالشان خراب است.

 

دیشب اما.

دیشب توی هیئت، حس کردم کورسویی از نور، توی دلم روشن شد.

انگار فهمیدم اشکال کار کجاست! این را از یک شهیدیاد گرفتم .

از شهیدی که هیچ فکر نمیکردم انقدر سعادتمند بوده باشد. 

از شهیدی که از قاتل داعشی اش هم گذشته است.

 

فهمیدم نباید خودم را ببینم. اصلا قرار نیست فکر کنم من کسی هستم، من قرار است تلاشی کنم که به چشم بیایم، چون اساسا هیچ تر از این حرف ها هستم!

فهمیدم فقط قرار است دستم را دراز کنم. 

فهمیدم فقط قرار است در هر لحظه به آنچه ک فکر میکنم درست است عمل کنم.

فهمیدم خریدار کریم است نه که جنس خریداری شده، ارزشی داشته باشد.

کمی اخلاص را شنیدم، نه که بفهمم.

فهمیدم چقدر درگیر ریا هستم، درگیر خود بینی، درگیر خودم.

چقدر برایم غیر مهم ها مهمند و اهم ها، غیر مهم!

چقدر بازی خورده ام بیخودکی

و

حالا

باید فقط دستم را دراز کنم

وصل که نه، وصله شوم برای چادر مادر.

فهمیدم دیگر خاک پای کنیزان هم نیستم

من فقط وصله ام

یعنی باید بشوم وصله ی چادر مادر (س).

وصله ی چادر مادر

 

تو خود حدیث مفصل

_______________________________

 

منو از خودم رها کن تا دوباره جون بگیرم

خسته م از این عقل خسته من میخوام جنون بگیرم


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

علم و فن آوری وبلاگ برو بچ شرکت سایبان خودرو اتوماتیک کاربام John آسمان همیشه ابری نیست آموزش طراحی سایت میوه خشک عمده و صادرات میوه خشک بوسیدن پای اژدها وبلاگ اردک من